تلویزیون به ویژه در سالهای اخیر هیچ کمبودی از نظر
سریالهایی با محوریت ضدقهرمانهای مردی که درگیریهای نامعمولی را تجربه میکنند، نداشته. «بریکینگ بد» (Breaking Bad)، «سوپرانوز» (The Sopranos)، «مد من» (Mad Men) و … همگی از الگوهای قدیمی مردان آلفای خودمحور استفاده کردند که هر بلایی که به سرشان میآمد از ماهیت شخصیتشان نشات میگرفت. اگر به عقب برگردید و هر کدام از این سریالها را یک بار دیگر تماشا کنید، تمام روایتها از همان ابتدا یک راه حل بسیار ساده دارند.
مثلا در سریال «بریکینگ بد» تنها کاری که والتر وایت باید انجام میداد این بود که کار پیشنهاد الیوت شوارتز را بپذیرد تا از بیثباتی اقتصادی خلاص شود و بتواند هزینهی لازم برای خانواده و درمان خودش را فراهم کند یا راه حل سادهی تونی سوپرانو در سریال «سوپرانوز» این بود که ذهنی باز و آرام داشته باشد. البته برای رسیدن به این هدف مهم به رواندرمانی متوسل شد اما در عوض شهوترانی و امتناع از تماشای جهان از دریچهای متفاوت با سایر همپالگیهایش، او را از داشتن ذهنی باز بر حذر داشت.
با نگاهی دوباره به هر کدام از این درامهای
مردانه متوجه میشویم به جای این که درگیری از همان ابتدا به شیوهای واضح ارائه شود، از خلق و خوی شخصیتهای اصلیشان سرچشمه میگیرد و در حقیقت آنها هستند که این جنگ تمام عیار را ایجاد یا تشدید میکنند و علت این است که همهی این الگوهای کهن برای غرورشان بیش از هر چیز دیگری در دنیا اهمیت قائل هستند.
اما سریال
«بری» (Barry) که فصل سوم آن به تازگی از HBO Max منتشر شده همهی پیشفرضهای اولیه دربارهی درامهای مردانه را دستخوش تغییر کرده. بیل هیدر در نقش بری برکمن یک تفنگدار نیروی دریایی است که پیشتر در افغانستان خدمت میکرده و حالا به عنوان یک آدمکش اجارهای زندگیاش را میگذراند. بری علیرغم حرفهای بودنش کاملا بیادعا است، البته نه به این دلیل که یک آدمکش اصولا باید چراغ خاموش حرکت کند بلکه بیادعایی از ذاتش نشات میگیرد.
بری در یکی از ماموریتهایش برای کشتن مردی به نام رایان اجیر میشود که در لسآنجلس زندگی میکند. آدمکش داستان تصادفا از کلاس بازیگری سر درمیآورد و بالاخره پس از سالها هدف زندگیاش را پیدا میکند. بری در سراسر سریال تلاش میکند از طریق عشق به بازیگری گذشتهی تاریکش را پشت سر بگذارد اما عفریت گذشته در هالیوود هم دست از سر او برنمیدارد.
بری در اصل برای کشتن یکی از اعضای کلاس بازیگری که بعدها به تنها هدف زندگیاش تبدیل میشود، به لسآنجلس نقل مکان میکند اما به طرز عجیبی پی میبرد انجام کار روتینی که به نوعی منبع درآمدش هم محسوب میشود حالا سختترین شغل دنیا است؛
زیرا او حالا هدف واقعی دارد که با آن چه رئیسش فیوکس (استیون روت) در همهی این سالها برایش ترسیم کرده بود و او را به خشونت مرتبط میکرد، زمین تا آسمان فاصله دارد.
بری با خوشبینی کاذب فکر میکند میتواند علاقهاش به بازیگری که از او آدم بهتری ساخته را از حرفهی پولساز آدمکشی جدا کند و اصلا به خاطر همین امید واهی هم اسم بری بلاک را به عنوان نام هنریاش انتخاب میکند تا شاید حتی ذرهای هم که شده از گذشتهی ننگینش فاصله بگیرد؛ فارغ از این که به قول شعار تبلیغاتی فصل سوم «نمیتونی گذشته رو دفن کنی» (you can’t bury your past). با پیشروی سریال دو حرفهی او به یکدیگر نزدیک و نزدیکتر میشوند و قهرمان داستان برای فاصله گرفتن از تاریخ ننگین خشونت، دست و پا میزند.
* هشدار: در ادامهی این مطلب بخشی از داستان سریال «بری» لو میرود.
«بری» غمنامهای در باب رستگاری
کشمکش بری هم برای شخصیت و هم برای
مخاطب، تلاش برای رستگاری است. بری تفاوت مهمی با الگوهای کهن درامهای مردانه دارد. از همان قسمت نخست فصل اول که با او در شمایل یک آدمکش خونسرد و حرفهای آشنا میشویم، مثل تونی سوپرانو و والتر وایت راه حلی برای رستگاری جلوی پای او قرار میگیرد اما بری برخلاف پیشینیانش این راه را با آغوش باز میپذیرد و تلاش میکند زندگیاش را در مسیر درستی قرار دهد. او به طرز دردناکی از تمایل به خشونت و تمام ایرادهای شخصیتیاش آگاه است و به هیچ وجه آنها را انکار نمیکند، همین آگاهی هم به عنوان نیروی محرکهای برای رشد شخصیتی او عمل میکند.
رستگاری و تلاش بری برای اثبات ارزشهای وجودیاش تمام داستان سریال را پیش میبرد. او حاضر است هر کاری انجام دهد تا ثابت کند واقعا مرد خوب و با وجدانی است؛ هر چند شرایط در نهایت به گونهای پیش میرود که دستانش هر روز از روز قبل قرمزتر میشوند!
کنترل اضطراب به سبک «بری»
شخصیت بری اگرچه بد نیست و در بسیاری از لحظات همدلی مخاطب را برمیانگیزد اما در هر صورت در قاموس یک قهرمان هم نمیگنجند و به جز معدود مواردی، اصلا دوست ندارند ماموریتهایش را نیمه کاره رها کند و تا دخل سوژه را نیاورد دست بردار نیست اما نکتهای که بری را از شخصیتهایی مثل والتر وایت متمایز میکند این است که به خاطر غرورش نیست که در مسیر درست زندگی قرار نگرفته بلکه این سرسپردگی است که او را به قاتلی قراردادی تبدیل میکند.
هرچه داستان جلوتر میرود مشخص میشود که وقتی بری بازیگری را به عنوان هدف واقعیاش در زندگی پیدا میکند، انگیزه و تمایلش به آدمکشی به طرز محسوسی کمتر میشود و وقتی به هر دلیل از بازیگری فاصله میگیرد به انسان بیهدفی تبدیل میشود که برای گذران روزهای زندگی به هر ریسمانی چنگ میزند؛ مثلا در قسمتهای ابتدایی فصل سوم شمایلی از مرد افسردهای را میبینیم که چون دیگر نمیتواند رویای بازیگری را دنبال کند دوباره به سراغ هنک میرود تا در قالب یک قاتل قراردادی هر کاری که این خلافکار چچنی در دست و بالش دارد را انجام دهد.
بری ابتدای سریال هیچ حد و مرز مشخصی ندارد اما هر چقدر رابطهاش با همکلاسیاش سلی رید (سارا گلدبرگ) ابعاد جدیتری میگیرد، در زندگی مرزهای اخلاقی مشخصتری پیدا میکند. البته بری در مجموع آموزش آشپزی و مطالب جالب جدید...
ما را در سایت آموزش آشپزی و مطالب جالب جدید دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : موزیک دان ash بازدید : 111 تاريخ : چهارشنبه 29 تير 1401 ساعت: 16:20